مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

اولین ها

سه شنبه 91/6/14 بود که عروسی دخترعمه من بود. تو 43 روزه بودی که به این عروسی رفتیم. ی دست لباس خوشگل که باباجون از بندرعباس بعد از آخرین ماموریتش خریده بود رو تنت کردم. خیلی نازناز شدی جیگرتوووووووووو. تو سالن از اول تا آخر  عروسی خواب بودی. می دونستی که مامانت نیاز به این شادی داشت . فرداش هم برای اولین بار بود که خانه مادرپدرت رفتی و حدود 4 روزی آنجا بودی .انقدر که مهمونی رو دوست داری حتی از ی نوبت گریه شدید خبری نبود و خوب ظاهرسازی کردی چون مادرطاهره همش میگفت چقدر آرومه و گریه نمیکنه!ولی از طرفی خوابت فوق العاده کم شده بود مامان جون اینا هم 4 روزی رفته بودند کیش که همزمان با برگشتن ما ا...
28 شهريور 1391

نمایشگاه عشایر

جمعه بود که بعد از سه ماه مطلع شدیم که نزدیک خونه مون نمایشگاه عشایر برگزار میشه. بنابراین تصمیم گرفتیم با مامان جون و خاله زینب و زهرا بریم نمایشگاه. مکان جالبی بود و از همه شهرهای کشورمون ایران با سوغاتی های مخصوص شهر خودشون حضور داشتند. از ترشی ها و فالوده های شیرازی بگیر تا فلافل بندری و سرامیک های خوشگل همدان. از ساعت 9 شب هم مراسم عروسی عشایر بود. ولی ما نمودیم چون ترسیدیم شما سردت بشه و سرما بخوری .چون محل نمایشگاه تو کوه های سوهانک بود. این هم حضور اولین شما در نمایشگاه قندعسلم.   ...
28 شهريور 1391

خنده

قربون پسرم برم که داره یواش یواش بزرگ میشه و همه رو شاد میکنه و الان شما 54 روزته. من و پدرت و خانواده هامون دوست داشتیم زودتر به روزی برسی که وقتی باهات حرف می زنیم و ادا در می آوریم شما بخندی. تا اینکه یواش یواش دیدیم نسبت به صداهایی که درمی آریم!و اداهایی که درمیآریم شما عکس العمل نشون می دی و می خندی. اون هم چه خنده های خوشگلی. دیروز ی مورد جالب دیدم و اون هم اینکه: چون دو ماهی بود که به خاطر تولد شما رفته بودیم خونه مامان جون و پدرت تنها خانه بود و خانه رو زیر رو کرده بود و از طرفی هم چون خونه تکونیه شهریور رو انجام ندادم و چون همکارهام می خواستم بیان دیدن شما قرار شد که خونه رو به کمک ی خانم تمیز کنم. ...
28 شهريور 1391

پنجاه روزگی

امروز رفتی تو پنجاهمین روز تولدت. وای که چقدر شیرین شدی مهراد ماماننننننننننننننننن. دیگه سرتو نگه می داری البته نه زیادا کم و کلی باعث میشی همه قربون صدقه ات برند. بعدش اینکه دستکشهاتو از دستت درآوردم و شما دیگه آزاد می تونی انگشتهاتو بخوری. ی روز دیدیم نه ی انگشت نه دو تا بلکه دو تا مشتت رو کردی تو دهنت . ی روز هم که با عمو امیر و بابات رفته بودیم بیرون تو ماشین داشتی شیر می خوردی و دیدیم ی صدای شدید ملچ ملوچ میاد. فکر کردم از سرشیرته.دیدم نه بابا در کنار سر شیرت داری انگشتت هم می خوری. به قول بابات مهرات ترکه ای دیگه !!!! شاهکار بعدیت اینه که می خندی وای خداجونم که می میرم برای این خ...
21 شهريور 1391

حساسیت پوستی

مدتی بود که روی لپهای نازت و روی چونه ات پر از جوش های ریز چرکی بود. به هر کس هم که نشون می دادم می گفت چیزی نیست طبیعی هست. ولی فهمیده بودم که این جوش ها با جوش هایی که اوایل تولدت زده بودی و دکتر گفته بود چیزی نیست طبیعی هست چون داره شیر مادر رو می خوره خیلی فرق داره و حدس زده بودم که این یک نوع حساسیت هست. دیگه امروز تحمل نکردم و وقت دکتر گرفتم و من و شما با هم رفتیم.(آخه بابات که می خواست بره دانشگاه و مامان جون هم معده اش شدید درد می کرد) ی کمی دلشوره داشتم که داشتیم تنها می رفتیم اول می خواستم از خاله ها بخوام بیان دیدم اونها هم خوش خوابند و گناه دارند که هفت صبح بیدارشون کنم. خلاصه که با همدیگه آژانس گرفت...
12 شهريور 1391

چهلمین روز

گل پسرم دیروز چهل روزه شد. چند روزی نتونستم بیام تو وبت چون که شما رو بردیم ختنه و حسابی مشغول شما بودم. دوشنبه 6/6/91 بود که به اتفاق مامان جون و بابا رفتیم درمانگاه مینی سیتی برای انجام ختنه ات. اولش از بیمه ی من ایراد گرفتند و گفتن باید بیمه خودش باشه ولی بعدش با صحبت هایی که بابات کرد درست شد. من اصلا دل نداشتم که تو اتاق بمونم بنابراین به مامان جون گفتم که شما بمون و من می رم. وایییییییییییییی که چقدر گریه کردی و اشک ریختی. تا اون روز از چشمات اشک نمی اومد ولی از روز ختنه به بعد اشک چشمت دراومد. الهی مامان به قربونت با اشکهای نازتتتتتتتتتتتتتت . تا شب هر وقت اومدی جیش کنی کلی گریه کردی. ولی خودمونیما از اون ر...
12 شهريور 1391

تولد یک ماهگی

دیروز رفتی توی یک ماهگی، عزیزم یک ماهگیت مبارک چقدر زود گذشت این یک ماه. روزهای اول چون تجربه نداشتم و شما هم به این دنیا عادت نداشتی برام سخت بود. روزهای بعد یواش یواش عادت کردم. در کل گل پسر خوبی هستی. الان تقریبا سه روزی هست رفتیم خانۀ خودمون. و این رو فهمیدم که عاشق این هستی دور و برت شلوغ باشه. مثل دوران بارداری که می رفتم مهمونی کلی شلوغی می کردی و با لگدهات به من می فهموندی خوشحالی. الان هم وقتی کسی به جز من و بابا پیشت نیست شروع می کنی به نق نق زدن. دو روز پیش برای اولین بار رفتیم با کالسکه گردش. هم حوصلۀ من و هم بابات سر رفته بود. به بابا پیشنهاد دادم بزاریم تو کالسکه بریم ی دور اطراف ...
4 شهريور 1391
1